نگاهی به آلودگی شدید هوای لندن در سال ۱۹۵۲
وارونگی هوا مسالهای است که این روزها گریبان گیر همه ما در شهرهای پر جمعیت ایران شده. مساله ای که روزانه جان هزاران نفر را به خطر میاندازد. در این مطلب نگاهی میاندازیم به عکسهایی از وارونگی هوای لندن در سال ۱۹۵۲ که از آن با عنوان مه دود بزرگ یاد میشود و در ادامه روایاتی از شاهدان عینی را نیز بازگو خواهیم کرد.
مهدود بزرگ طی روزهای ۵ تا ۹ دسامبر سال ۱۹۵۲ اتفاق افتاد، آلودگی هوا در شهر لندن بسیار افزایش یافت. در اثر به کار گیری بیش از اندازه زغال سنگ و سرمای هوا مهدود غلیظی همه شهر را فرا گرفت و نزدیک چهار هزار تن در اثر این آلودگی جان خود را از دست دادند و بیش از صد هزار تن هم بیمار شدند. تحقیقاتی که بعداً انجام شد، آمار کشته شدگان آن واقعه را نزدیک دوازده هزار نفر برشمرده است.
ابعاد گسترده این فاجعه که از آن به عنوان یکی از بزرگترین فجایع زیستمحیطی و بدترین فاجعه مرتبط با آلودگی هوا در بریتانیا یاد میشود و فشار افکار عمومی موجب شد تا مجلس بریتانیا مصوبهای را تحت عنوان مصوبه هوای پاک در سال ۱۹۵۲ تصویب کرد.
روایات زیر از میان خاطرات شاهدان عینی مهدود ۱۹۵۲ منعکس شده در روزنامه گاردین و رادیو MPR و گزارش همایش ۵۰ سالگی واقعه در کنگز کالج لندن انتخاب شده است. عکس ها البته حق مطلب را ادا نمیکنند چون در نقطه اوج واقعه عملا چیزی جز یک توده خاکستری روی نگاتیوها ثبت نمیشد.
آن موقع ۳ سال بود در محله ویمبلدون ساکن بودم و در اپریال کالج درس میدادم. از خانه تا محل کار که تقریبا ۱۰ کیلومتر میشد را با دوچرخه میرفتم چون هم ارزان بود و هم حوصله صف اتوبوس را نداشتم. آن چند روز هم همین کار را کردم. دنبال جدول لبه پیاده رو را میگرفتم و رکاب میزدم، چون عملا تنها چیزی بود که میدیدم. اما غریبترین اتفاق این بود که تا برسم خیلی کثیف میشدم! پلکهایم پوشیده از چیزی مثل گل بود، موهایم کاملا چرک و دستهایم پر از کثافت و لجن. از هوا، نه از زمین. وقتی میرسیدم خانه جوری بودم انگار افتاده ام در یک چاله گِل! هوا جرم و مزه داشت و نفس کشیدن مخصوصا از دهان به آدم احساس خفه گی میداد. — ریچارد اسکورر
یادم میاید مادرم یک دستمال نمدار جلوی بینی و دهانمان می گذاشت و آنرا با پیچیدن یک شال, محکم میکرد. تا برسیم مدرسه, دستمال قهوه ای تیره میشد ولی آن موقع کسی حرف خاصی درباره ضرر های ماجرا نمیزد. — رابرت پی
پدرم سال ۱۹۵۰ مدرسه را ول کرده و رفته در یک شرکت برگزاری مراسم کفن و دفن مشغول شده. کارش این بود که تابوت ها را روغن جلا بزند و میگوید بین آدم های این حرفه معروف بود که مه دود زمستانی, کسب و کار را رونق میدهد. معلوم است که از مردن آدم ها خوشحال نمیشده اما به عنوان یک بچه هجده نوزده ساله که هفته ای چند چوق کاسب میشد و میخواسته دل مادرم را هم بدست بیاورد، این اضافه کاری ها برایش غنیمت بوده. هر چنو تعریف میکند که مثلا آن روزها مادرم را سینما هم نمیتوانسته ببرد، چون وقتی درهای خروج را باز میکرده اند مه دود هجوم میآورده به داخل و بعدش عملا چیزی روی پرده پیدا نبوده. بعضی ها میرفته اند نزدیک مرده مینشستند که شاید بهتر ببینند. اما نور پروژکتور به هر حال باید از وسط آن همه دود و مه میگذشته و چیز خاصی از آن به پرده نمیرسیده. — جری هموند
من پزشک خانگی بودن و در آن چند روز با مریض ها از این خانه به آن خانه میرفتم. خیابان ها پر از ماشین هایی بود که صاحبانشان آنها را در میان تاریکی رها کرده و خودشان را پیاده به مقصد رسانده بودند. شهر به طرز مهیبی ساکت بود و گاهی صدای سرفه ها یا قدمهای خفه رهگذر یا پلیسی به گوش میرسید. همه به خصوص آنها که مشکل تنفسی داشتند، وحشت کرده بودند اما بیشترین وحشت مال کسانی بود که کلاستروفوبیا یا ترس از فضاهای بسته داشتند. روز مه دود، شعاع دید به حدود سی سانتیمتر رسیده بود و این برای کلاستروفوب ها یعنی همه جا فضای بسته. — جان هوردر
آن موقع هفت سالم بود و فاصله چندصد متری مدرسه تا خانه را پیاده میرفتم. مه دود آنقدر غلیظ بود که هر چند قد متوسطی داشتم، زمین را نمیدیدم و راه را با کشیدن پایم به لبه جدول پیدا کردم. مادرم آمد که ببردم داخل خانه. برای اینکه گم نشود، فنس های باغچه را گرفت و آمد و ما بدون اینکه همدیگر را ببینیم، از کنار هم رد شدیم اما وقتی صدای سرفه ام را شنید برگشت و پیدایم کرد. چراغ های خیابان روشن بود اما نورشان پیدا نبود و فقط در فاصله هایی، هوا با نور زرد-سبز کم رمق و مخوفی میدرخشید. — نیک روز
من بچه مدرسه اى بودم و يادم مى آيد دوستى كه كمى از خودم بزرگ تر بود، همان روزها يك ماشين خيلى قديمى و داغون خريد و بايست آن را مىبرد خانه. من نشستم روى كاپوت كه جدول خيابان را ببينم و فرمان بدهم چون لبه ى جدول از توى ماشين پيدا نبود. همين طور كه داشتيم مىرفتيم، يك موتور سوار تقريبا آمد توى شكم من و گفت: “ايستگاه متروك كلپ هام كدوم وره؟” و من گفتم: “بيست متر ديگه برى جلو، با كله ميرى توش چون الان تو پياده رويى!” — جورج لسلى
من فقط پنج سالم بود، ولى اين يادم مانده كه يكى از آن چند روز عمويم پياده آمد خانه مان و وقتى رسيد، پشت دستكش هايش كاملا رفته بود، چون مجبور شده بود دستش رابكشد به ديوار ساختمان ها و دنبال شان بيايد كه گم نشود. — ديويد هرست
پدرم هر شب با اتوبوس از محل كارش بر میگشت خانه. اما وقتى مه دود بزرگ آمد، اتوبوس ها زمين گير شدند و او مجبور شد تا خانه دو ساعت و نيم پياده بيايد. پدرم برونشيت داشت و وقتى رسيد خانه به سختى نفس مىكشيد. زنگ زديم دكتر، اما گفت زودتر از فردا نمىتواند بيايد. فردا آمد و گفت بايد ببريمش بيمارستان اما هيچ آمبولانسى وجود نداشت. نسخه اى براى چند تا دارو به مادرم داد كه از داروخانه بگيريم، با مادرم يك ساعت كورمال كورمال راه رفتيم تا داروخانه را پيدا كرديم و دارو ها را گرفتيم، اما وقتى برگشتيم خانه، پدرم مرده بود. يادم مى آيد به خاطر تعداد مرده ها، سه هفته در نوبت كفن و دفن مانديم و در آن مدت پدرم را توى اتاق جلويى خانه نگه داشته بوديم. از آن چند روز، اين تصوير خيلى خوب در ذهنم مانده. و همين طور مه سياه و غليظى كه تا پنجره را باز مىكردى، هجوم مى آورد داخل و خانه را پر مى كرد. — رزمارى مريت
آن آخر هفته، با مترو رفته بودیم چیگ ول در شمال شرق لندن که برای تیم مدرسه، فوتبال بازی کنیم، هوای چیگ ول سرد و مه آلود بود اما آن قدر می دیدیم که بشود بازی کرد، در راه برگشت، قطار تا ایستگاه همراسمیت بیشتر نرفت و من و دوستم مجبور شدیم فاصله تقریبا دوازده کیلومتری از آنجا تا خانه را پیاده برویم. از شدت مه دود چیزی پیدا نبود و مسیر را با نگاه کردن به کابل های تراموا که از نور چراغ های خیابان می درخشیدند، پیدا میکردیم. تف میانداختیم و سرفه می کردیم و لاک پشت وار جلو میرفتیم. شش ساعت بعد، با دست ها و صورت سیاه رسیدیم خانه. پدرم آن موقع دودکش پاک کن بود. با دیدن من خنده اش گرفت چون شبیه خودش بعد از یک روز کاری شده بودم. اما به گمانم همان جا فهمید که دوره شغلش به سر آمده. خانواده ما از اوایل عصر ویکتوریا در همین شغل بودند، اما پدرم می توانست ببیند که این مه دود و واکنش ملی به سوزاندن زغال سنگ دوددار برای گرمایش، کسب و کارش را تخته خواهد کرد. همین طور شد و با وضع قوانین جدید در ۱۹۵۶، دودکش پاک کنی را ول کرد و در یک آژانس خبری مشغول کار شد. — جیم تیلی
دسامبر ۱۹۵۲ من در لندن دانشجو بودم. یادم می آید که در آن چند روز رسانه ها تقریبا به همه زوایای واقعه پرداختند غیر ار تاثیرش بر سلامت مردم. نکته تمرکز اصلی شان اختلال در ترافیک و حمل و نقل شهری بود. بعد, لغو شدن تقریبا همه مسابقات ورزشی در جنوب شرق انگلستان. بعد, افزایش جرایم خیابانی و بالاخره قضیه مرگ چند تا از دام های برنده در جشنواره دام اسمیت فیلد. تا مدتها بعد چیزی در مورد بیماری و مرگ مردم گزارش نشد. به خودم هم که رجوع میکنم میبینم اصلا متوجه اهمیت و سترگی وضعیت نبودم و فکر میکنم دلیل اصلی اش آشنا بودن ماجرا-هرچند نه با این شدت بود. آن سال ها دود و مه در اندن اتفاق عجیبی نبود و در دوران جنگ جهانی, عادی تر هم شد. وقتی آلمان لندن را بمباران میکرد من بچه بودم و یادم هسا مثلا وقتی مثلا انبارهای مهمات و مواد شیمیای را میزدند, دود سیاه غلیظی آسمان شهر را فرا میگرفت. تازه در دوره بمباران, دولت هر پنجاه یا صد متر چیزهای به اسم قوطی دود در خیابان ها گذاشته بود که روغن کثیف میسوزاندند تا ابری از دود سیاه روی شهر درست شود و هواپیما های آلمانی اهدافشان را نبینند. میخواهم بگویم همین که در خیابان ها جنازه نمیدیدیم به نظر اوضاع عادی میآمد. — روی پارکر
من هشت سالم بود. مدرسه تعطیل نشد و پدرم هر روز مشعل به دست، مرا تا خانه همراهی می کرد. ترسیده بودم. فکر می کردم ازی به بعد دیگر اوضاع همینطور است. — پم شرمر
دسامبر ۱۹۵۲ من در بیمارستان میدل سکس لندن، رزیدنت بودم و یکی از شیفت های هفتگی ام درست افتاد روی مه دود بزرگ. آن قسمت از لندن را مثل کف دستم می شناختم اما در آن چند روز یک بار راهم را در فاصله ی چهارصد متری بیمارستان تا خیابان آکسفورد گم کردم و برای اینکه بفهمم کجا هستم، مجبور شدم توی پیاده رو پشت به دیوار ساختمان ها آرام آرام پیش بروم تا برسم به نبش و بتوانم تابلوی اسم خیابان رابخوانم. بوی خاصی در ذهنم نمانده اما چون ماشین ها بیرون نمیآمدند، سکوت ترسناکی حاکم بود.
در بیمارستان هجوم مه دود راهروها و بخش ها را شبیه تونل معدن کرده بود و چون عمدتا شامل دوده بود، تشتک ها و وان های شستشو هی تیره و تیره تر می شد. در عرض چند روز بیماران تنفسی همه ی بخش های بیمارستان حتی بخش های جراحی و زایمان را پر کردند. بیشترشان مردهای میانسال و پیری بودند که نفس نفس میزدند. مرگ و میر زیاد بود و یادم می آید مسئولان سردخانه برای نگه داشتن جنازه ها جا کم آوردند و مجبور شدیم از اتاق تشریح یک ساختمان دیگر استفاده کنیم. — دونالد اچسون
نگاهی به آلودگی شدید هوای لندن در سال ۱۹۵۲
ترجمه و گرد آوری: بهراد مصطفایی
منابع: همشهری داستان، ویکی پدیا و گاردین
عالییییییییییییییییی